چند خط

ساخت وبلاگ
کریم خان زند از دیار ایذه می گوید در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوتبی نظیرند و در شجاعت کم نظیر.در لشکر کشی به آن دیار به مال میررسیدیم شب شد و در دامنه ی کوهی اردو زدیم شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم در میانه کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است نشسته آن به قد یک انسان معمولی بود .کلاهی بر سر داشت که به تاج شاهی شبیه بود کلاهش نظرم را گرفت سلامش دادیم جواب داد بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد گویی که یک چوپان بر او وارد شده است به مزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما می ماند نگاهش را متوجهم کرد و گفت کلاهمن از اصالت است تاج شما از قدرت .کنایه اش رنجورم کرد خواستم انتقام بگیرم به او گفتم پس مرا می شناسی واز جا بر نخواستی با لبخند گفت نشسته ام که چون تویی برخیزد مرا بیلی ستو تورا شمشیری بسیار پخته سخن می گفت که جای جسارت به او باقی نبود.از احوالش پرسیدم واینکه قدرت ما را چگونه می بیند گفت مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولیاگر کسی به نانشان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد.در کلامش تهدید بود با نیش خندی گفتم صبح معلوم می شود. همان خنده را تحویلم داد و گفت صبح معلوم می شود.لختی نشستیم و از کاسه ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم شب از نیمه گذشته بود که بخواب رفتیم.صبح همهمه سپاه مرا بیدار کرد از دربان پرسیدم چه خبر شده پریشان گفت آقا اسبان سپاه را برده اند از خیمه بیرون زدم کفشی برای پوشیدن نبود کفش وسلاح را هم برده بودند باسپاهیان با پای برهنه به سمت روستاییروان شدیم بدانجا که رسیدیم از جلال وجبورتمان چیزی نمانده بود چون گدایان و درماندگان سراغ خانه کد خدا را گرفتیم ب چند خط...
ما را در سایت چند خط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafaha بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 15:26

مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره میگرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر میفرخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید. یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود چند خط...
ما را در سایت چند خط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafaha بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 15:26

چندی پیش تلفن همراه "ژوبین" که یک گارسون رستوران است دزیده شد و تمامی شماره های موجود در دفترچه تلفن او نیز به همراه تلفن به دست سارق افتاد. این مرد پس از شکایت های مختلف نتوانست آیفون دزدیده شده خود را بیابد و از تمامی شماره ها دل کنده بود تا اینکه اتفاقی بسیار جالب رخ داد.این مرد که بیش از 1000 شماره مربوط به کار در آن تلفن همراه داشت پس از اطلاع از سرقتش سریع چند پیامک تهدید آمیز برای گوشی خود ارسال کرد تا سارق آن ها را ببیند. او سارق را تهدید کرد که چه فرد مهمی است و شماره های مهمی در تلفنش دارد و به خاطر این شماره ها هر کاری می کند.4 روز بعد از این ماجرا "ژو" بسته ای را درب منزلش دریافت کرد که گوشی در آن نبود ولی 11 برگه کاغذ که شامل 1000 شماره تلفن همراه بود را درون آن بسته پیدا کرد. سارق تلفن همراه تمامی شماره ها را با دست نوشته و برای صاحب تلفن ارسال کرده بود.سارق این تلفن همراه در ضمیمه بسته نوشته بود که تنها از روی دلسوزی به خاطر این همه شماره تماس این کار انجام داده است..... چند خط...
ما را در سایت چند خط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafaha بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:35

زکریای رازی در اواخر عمر به خاطر اعتقاداتش در دادگاه های مذهبی بارها محاکمه شد.اما ناراحت کننده است که بدانید در این محاکمه هاآنقدر کتاب هایش بر سرش کوبیده شد که بینایی خود را از دست داد و نابینا از دنیا رفت!!میگویند شاگردانش به او گفتند حکیم شما بدتر از این را معالجه نمودی پس چرا خود را معالجه نمیکنید.در جواب حکیم گفت بینا شوم که چه چیز را ببینم سیاهی جهل قدرت فاسد و روزگار بد و سخت مردمان.گمان کنم همان کور باشم کمتر زجر میکشم.#تاریخ_تمدن_جهان چند خط...
ما را در سایت چند خط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafaha بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:35

اسمش فلمینگ بود. کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید. اونجا، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد. نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.نجیب زاده گفت: میخواهم از تو تشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام وپیشنهادش رو رد کرد.در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله. "من پیشنهادی دارم، اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم. اگر پسربچه، مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین" و کشاورز قبول کرد.بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.سالها بعد، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین. اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل ‌‌ چند خط...
ما را در سایت چند خط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafaha بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:35